وقت آن است که جریانِ هـوا درک شود
لرزشی از طنش عاطفه ها درک شود
وقت آن است که در کوچه ی اندوه و ستم
ناله ی آن پسر بی سر و پا!! درک شود
نغمه ای از نفسی سرد,سکوتی ز یقین
مهربانی ز یکی کهنه قبا درک شود
شکوه ای خشک,به جامانده به لب های خموش
خسته ای مانده ز ره,آبله پا درک شود
کهنه سالی که همه هستی او خاطره ای است
آن چنان خاطره ی مانده به جا درک شود
پدری چون اثـرش نیست به جز عکس سکوت
قاب عکسی که از او مانده رها درک شود
وزن زنبیل تهی از همه اجناس لذیذ
چهره ای بی رمق از شرم و حیا درک شود
در چنین فصل تهی از سخن نغز و عزیز
شاعری گشته ز تشـویق جدا درک شود
اندرین ظلمت و خاموشی و این بی بصری
وقت آن است کمی نور خدا درک شود
فراست عسکری